نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

داستان زندگی من قسمت اول

1398/7/14 13:46
نویسنده : فاطیما
120 بازدید
اشتراک گذاری

مادرم در حالیکه یک دختر دو و نیم ساله و یک پسر یکساله داشت متوجه شد که به من بارداره . ببین دیگه چقدر اضافی بودم من . 

و از اونجاییکه مستاجر بودیم و جنگ بوده و اخلاق بابام هم تعریفی نداشته مامان عزیزم نهایت تلاش خودشو کرد تا منو سقط کنه . از بلند کردن کپسول گاز بگیر تا پریدن از روی رختخوابا. 

اما من جام محکم بود . از همون موقعا بیدی نبودم که با این بادا بلرزمم . پس موندم و از همون روزگار تصمیم گرفتم که محکم باشم و حتی وقتی مامانم که خدای من روی زمین هست هم منو نخواد بازم نشکنم و تحمل کنم و کم نیارم.

بعدها مامانم که تعریف میکرد این کارهاشو برام گفت که اگه میدونسته که قراره من به دنیا بیام هیچ وقت همچین کارهایی نمیکرده.

سالها بعد خودم وقتی برای دومین بار در شرایط ناخواسته ای باردار شدم فقط کمی به اندخاتن اون فرشته زیبا و معصوم که توی دلم بود فکر کردم . فقط فکری بود. گذرا و شیطانی .هیچ وقت بهش عمل نکردم . و امروز خدا رو شاکرم که با وجود دختر کوچیکم زندگی برام رنگی و زیباتر و پر از عشق و امید شده 

برگردیم به دوران کودکیم.

خلاصه اینکه ما توی خونه ی قشنگی که بابا خودش طرح و نقشه شو کشیده بود بزرگ شدیم . دو تا اتاق 12 متری و یه اتاق بزرگ 24 متری داشت . یه هال نسبتا بزرک و یه آشپزخانه خوب وبزرگ . مهمتر از همه قسمتها حیاط خونه مون بود که مامن من بود و عشق من و لذت من. حیاط بزرگ و قشنگی که چهار تا باغچه با کلی درختهای میوه و گلهای رنگارنگ و یه حوض زیبا داشت.

من تمام کودکیم وی اون حیاط بازی کردم .لی لی و گرگم به هوا و دوچرخه سواری و اسکیت .

هر باغچه ای مال یکی از بچه ها بود.

باغچه آخر که کنار توالت بود هم به من رسیده بود. داخلش یه درخت گل یاس و یه درخت به لبود. 

یه روز بابا با یک نهال کوچیک سرو شیرازی به خونه اومد و اونو توی باغچه من کاشت. دقیقا اون لحظه رو که بابا سرو رو توی باغچه ام میکاشت یادمه .کنارش ایستاده بودم و با هیجان زاید الوصفی به کاشته شدن یه درخت جدید توی باغچه ام نگاه میکردم. یه درخت کوچولو با برگهای سبز روشن و درخشان و جوان که توی نور آفتاب برق میزدن.

از اون روز به بعد من هرو روز به سرو شیرازم یر میزدم و باهاش خوش و بش میکردم .

اوایل سروم اونقدر کوچیک بود که بلندیش تا شونه من بود اما کم کم رشد کرد. من هر روز میرفتم کنار باغچه و به قول دخترم نانا باهاش دست بلندی میکردم ببینم قد کدوممون بلندتره . اما کم کم سرو بلند و بلندتر شد از قد من بلند تر شد بعدعا دستمم که بلند میکردم به بلندس سرو نیرسید و بعدها مجبور برم برم روی لبه ی حوش که کنار باغچه بود بایستم تا قدم بهش برسه.

نزدیک بیست ساله که ما از اون شهر کوچیک مهاجرت کردیم و سرو شیراز منو حالا میشه از چند خیابون اون طرفتر هم دید.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
29 مهر 98 11:57
چ جالب و زیبا👏👏
فاطیما
پاسخ
ممنون