نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

زینب

1398/9/11 8:56
نویسنده : فاطیما
129 بازدید
اشتراک گذاری

نشسته بود روبروم و برام حرف میزد. دخترخاله شیطونم . تمام کودکیمون رو با هم سپری کردیم . تمام رازهامونو در گوش هم میگفتیم و تمام راه خانه تا مدرسه رو هر روز با هم گز میکردیم . اختلاف سنیمون یک روز بود . زینب از من زیباتر و خوش آب و رنگتر بود ومن شاید خیلی زیبا نبودم اما خوب هرحال درس خونتر و کمی باهوشتر بودم .

همه ی تولدهامونو با هم مشترک برگزار میکردیم و دوستان مدرسه و دعوت میکردیم و آخر سر هم سر کادوها دعوامون میشد. دوستای نامردمون هم هرکدوم با یه کادو می اومدن و نمیگفتن این مال کیه؟

تا روزگار گذشت دبیرستان هم با هم سپری کردیم و دیپلم گرفتیم . من همون سال اول دانشگاه دولتی قبول شدم و زینب که خیلی هم درسخون نبود نتونست قبول بشه. خونه ما از اون شهر رفت و ترم اول رو که تموم کردم خبر رسید زینب نامزد کرده. خیلی زود تو سن 18 سالگی عروس شد . شوهرش مهندس برق بود و توی نیروی هوائی تهران کار میکرد و از اقوام پدرش بود . من اما درس خوندم و کار کردم و زندگی را با تمام وجود لمس کردم . همه ی حس های قشنگ دنیا رو تنها لمس کردم و البته تنهائی برام واقعا سخت بود.  لیسانس رو توی یه شهر شمالی گرفتم و فوق لیسانسمو تهران .

خونه زینبم که تهران بود . من اون زمان زیاد بهش سر میزدم و هنوز مجرد بودم. باز هم مثل بچگی یک عالمه راز نهان توی گوش هم زمزمه میکردیم. باز هم حال همو بهتر میکردیم . باز هم وقتی از اون شلوغی و سردی تهران کلافه میشدم خونه گرم زینب مثل یک پناهگاه گرم و امن بود برام . وقتی خسته و کوفته بعد از دو سه ساعت از خوابگاه می رسیدم خونه شون از دور اون آپارتمانهای بزرگ مجتمعشونو که مثل قوطی کبریت به طرز دلگیری روی هم سوار شده بودند رو میدیدم یه امیدی در قلبم جوانه میگرفت . حس قشنگی بود داشتن یه خواهر دلسوز و مهربون وسط اون شهر شلوغ و مزخرف.زمان گذشت و من درسم تموم شد و توی یه شهر دیگه استخدام دولت شدم و بعدشم مرد رویاهام سوار بر یه سمند قهوه ای( که البته مال خودشم نبود مال باباش بود )اومد سراغم . هرچند خیلی دیر اومده بود اما باز هم اومدنش کاخ تنهایی منو آوار کرد.

 زینب زیبای من حالا یک پسر 15 ساله و یه دختر 8 ساله داره و هنوزم خوشگله . منم دو تا دختر 4 و 2 ساله دارم و هنوز میجنگم. برای بهتر شدن و بهتر بودن.

زینب کمی مریضه . خون توی سرش لخته شده .براش دعا کنید. خیلی زیاد.

اون فقط دخترخاله ام نیست. خواهرمه و دوستمه و بسیار دوستش دارم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)