نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

روتین زندگی من

 روتین زندگیم شده همین که صبحها حدود ساعت شش و نیم بیدار میشم بعد اینکه اقامونو راهی کردم سریال دلدادگان رو از آی فیلم میبینم و صبحانه ام رو میخوردم بعد کم کم آماده میشم و میرم سراغ نانا که با ناز ونوازش بیدارش میکنم و آماده اش میکنم .نانا عاشق پوشیدن پبراهن و جوراب شلوزایه و با اینکه خوا هم سرد شده بازم کوتاه نمیاد و صبح به صبح مجبورم میکنه که همین تیپی بیاد مهدکودک . خلاصه لباساشو که تنش میکنم موهای خوش رنگ حناییشو شونه میکنم و میباقم و بعدشم مسواکشو میزنه. صبحانه شو توی مهد مربیش بهش میده .منم ظرف غذاشو آماده میکنم و معمولا یکی دوتا میوه هم براش میذارم.  بعدم میرم سراغ حنا که معمولا این مواقع مثل فرشته ها خوابیده . اگه مای ...
12 آذر 1398

زینب

نشسته بود روبروم و برام حرف میزد. دخترخاله شیطونم . تمام کودکیمون رو با هم سپری کردیم . تمام رازهامونو در گوش هم میگفتیم و تمام راه خانه تا مدرسه رو هر روز با هم گز میکردیم . اختلاف سنیمون یک روز بود . زینب از من زیباتر و خوش آب و رنگتر بود ومن شاید خیلی زیبا نبودم اما خوب هرحال درس خونتر و کمی باهوشتر بودم . همه ی تولدهامونو با هم مشترک برگزار میکردیم و دوستان مدرسه و دعوت میکردیم و آخر سر هم سر کادوها دعوامون میشد. دوستای نامردمون هم هرکدوم با یه کادو می اومدن و نمیگفتن این مال کیه؟ تا روزگار گذشت دبیرستان هم با هم سپری کردیم و دیپلم گرفتیم . من همون سال اول دانشگاه دولتی قبول شدم و زینب که خیلی هم درسخون نبود نتونست قبول بشه. خونه م...
11 آذر 1398

سفرنامه مشهد(3)

راستشو بخواید از آخرین سفرنامه ای که نوشتم یه 16-17 سالی میگذره و الان دیگه شاید اون هنرو ندارم که جزء به جزء گذارش بنویسم ولی همینو بگم که اماl رضا خیلی مهربونه و من به شخصه همه زندگیمو مدیون لطف و کرم اون امام بزرگوارم .آخرین باری که دوران مجردی رفتم امام رضا عید سال 92 مامانمو با خودم بردم. دیگه اون موقع 30 ساله بودم و خدا شکر  توی همین محل کارم که دولتی هست استخدام شده بودم و فوق لیسانسم رو هم گرفته بودم . اما هنوز تنهایی اذیتم میکرد. مدام با خودم فکر میکردم که من که از همه لحاظ در حد مقبولی هستم چرا خواستگار ندارم؟! به روزهای باقیمانده عمری فکر میکردم که همه اش را باید با این تنهایی غم انگیز که عین خوره به جونم افتاده بود سر ک...
4 آذر 1398

سفرنامه مشهد (2)

قطار به حرکت در آمد. عاشق مسافرت با قطارم . حتی با دو تا بچه ی کوچیک که هر لحظه در حال شیطنت کردن هستند. حتی با وجود مادر شوهر که روبروم نشسته و خیره بهم زل زده و معلوم نیست داره ته دلش بهم فحش میده یا چی ؟! اصلا اون صدای تماس قطار روی ریلها منو میبره انگار به سالهای از دست رفته کودکیم و اون مسافرتی که با خانواده ام رفتیم از یکی از شهرهای جنوبی به تهران منزل پدربزرگ خدا بیامرزم . به اون سالها که مدفون شده اند زیر آواری از زمان.  برخلاف سری قبل که با قطار رفتیم مشهد و نانا واقعا اذیتم کرد ، ایندفعه خدا رو شکر وضعیت لهتر بود و گوشیمو پر از بازی کرده بودم برای بچه ها و علاوه بر اون با اپلیکیشن تلوبیون میتونستم هر وقت که حوصلشون سر...
3 آذر 1398

سفرنامه مشهد (1)

بالاخره همونطور که تو قصه ها برای نانا جونم میگم یه روز بابا جون اومد خونه و گفت بچه ها یه خبر خوب دارم براتون توی قرعه کشی اسممون در اومده و هفته آینده با هم میریم مشهد. ما هم خوشحال و خندان شروع به بستن ساکها و چمدانهامون کردیم از روز قبلش که نانا گلاب به روتون اسهال شدید شده بود و همسرم میخواست روز حرکت قطارم بره سرکار .منم پامو کردم توی یه کفش که با این وضعیت نانا سوار قطار نمیشم و این بچه اسهالش خیلی شدیده و قطار 24 ساعت توی راهه و خدایی نکرده براش مشکل درست میشه . خلاصه همسری راضی شد که بچه رو ببریم دکتر . ساعت هفت صبح هر دو تا جوجه ها رو خواب و بیدار بغل کردیم وماشینو آتیش کردیم و به دنبال دکتر به راه افتادم . اولین درمانگاه نزدیک ...
2 آذر 1398

چه بگم

امروز از اولش روز شلوغی بود  اول از همه اینو بگم که بعد از دو سال تقریبا که از خریدن ماشینم میگذره بالاخره از هفته پیش جرات کردم و ماشینو با خودم آوردم سرکار. واقعا کار سختی نبود و من موندم که چرا اینهمه مدت دو سال بیخودی ترسیدم و اینقدر به خودم سختی رفت و آمد با آژانس و اسنپ و... دادم . اینهمه خرج اضافی کردم و تازه همشم حس بدی داشتم که بی عرضه ام و نمیتونم رانندگی کنم. خدائیش رانندگی همش تجربه است و دیگر هیچ. بعد من بدون اینکه بخوام هیچ تجربه ای کسب کنم خیال داشتم خودبخود راننده بشم.  وقتی واردش بشی میفهمی نه تنها ترسناک نبوده بلکه لذت بخشم هست . اینکه خیلی مستقل میشی و خیلی از کارهاتو و رفت و آمدهاتو براحتی و بدون دغد...
4 آبان 1398

عاشورا

معمولا برای نانا موقع خوابقصه میگم تا بخوابه و عادت دیگه ی نانا و حنا اینه که باید موقع خواب پاهاشونو بگیرم!🤒 ماجرای قصه گفتنا کم کم به کارتون کشید و یادمه اولین بار نانا وقتی دو سال و نیمش بود طرح روی ملحفه تشکش براش سئوال شده بود که عکسایی از شخصیتهای کارتون up  بودن. همون پیرمرده که با بادکنک خونه اش به آسمون میره . من اون موقع نمیدونستم که اینا مربوط به یه کارتونه و شروع کردم با توجه به عکسا برای نانا قصه هایی سر هم بافتم ولی بعدها متوجه شدم که ابنا مربوط به یه انیمیشنه که اتفاقا چند تا جایزه جهانی هم برده. خلاصه رفتم و انیمیشنو دالنلود کردم و برای نانا گذاشتم . یه سیصد باری که بچه ام کارتونو دید دیگه خودم خسته شدم و رفتم بر...
28 مهر 1398

پارک کردن اسب زیر درخت

روز جمعه به همسرم گفتم زنگ بزن پدر و مادرت ناهار بیان خونمون. گفت نه ما بریم اونجا گفتم آخه همیشه ما میریم زحمت میدیم بذار یه بارم اونا بیان گفت همین که میگم ما میریم اونجا. خلاصه راضیش کردم که ناهار رو من درست کنم و ببریم اونجا بخوریم.آخه مادرش مدتیه که مریضه و دلم نمی اومد اذیتش کنیم . خلاصه به دلتون نیفته از اونجاییکه همسر گرام از ولایتمان در آخرین سفر چهار کیلو به خریده بود و یک کیلو از به ها رو مربا کردم ، دو کیلوش به چای به تبدیل شد و یک کیلوی آخری رو هم برای خورشت به نگه داشتم تصمیم گرفتم ناهار خورشت به درست کنم .  مادرشوهر هم گفت که پلو زیاد داریم و فقط خورشتو بیارید .  خلاصه ناهار رو درست کردیم و رفتیم . از اون...
22 مهر 1398