نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

سفرنامه مشهد (2)

1398/9/3 13:55
نویسنده : فاطیما
142 بازدید
اشتراک گذاری

قطار به حرکت در آمد. عاشق مسافرت با قطارم . حتی با دو تا بچه ی کوچیک که هر لحظه در حال شیطنت کردن هستند. حتی با وجود مادر شوهر که روبروم نشسته و خیره بهم زل زده و معلوم نیست داره ته دلش بهم فحش میده یا چی ؟!

اصلا اون صدای تماس قطار روی ریلها منو میبره انگار به سالهای از دست رفته کودکیم و اون مسافرتی که با خانواده ام رفتیم از یکی از شهرهای جنوبی به تهران منزل پدربزرگ خدا بیامرزم .

به اون سالها که مدفون شده اند زیر آواری از زمان. 

برخلاف سری قبل که با قطار رفتیم مشهد و نانا واقعا اذیتم کرد ، ایندفعه خدا رو شکر وضعیت لهتر بود و گوشیمو پر از بازی کرده بودم برای بچه ها و علاوه بر اون با اپلیکیشن تلوبیون میتونستم هر وقت که حوصلشون سر رفته بود و داشتند از در و دیوار بالا میکشیدن و غرغر پدرشوهر و مادرشوهرم شروع میشد براشون کارتون بذارم .

البته که بعد از برگشتن هم بازیها و هم اپ رو حذف کردم و چه معنی میده 2650 به این گرونی ندادم گوشی که بدم دست بچه خرابش کنه!

خلاصه فردای اون روز حدود ساعت دو بعد از ظهر بعد از تقریبا24 ساعت به مشهد رسیدیم و وسایلو پیاده کردیم.

از وسایل نگم براتون که دلم خونه.

مادرشوهر گرام میبینه که ماشین نداریم بلند میکنه یه سبد بزرگ از این در دارها میاره داخلشو پر میکنه از شیشه های بزرگی که ته هر کدومشون یه ذره آبلیمو یا آبغوره یا عسل و ... هست با همون سنگینی و حجم بالا.شاید میخواد بگه که من مثلا دست پر اودم و آویزونتون نیستم

خدائیش اینو من باید به کی بگم . اگه به من بود هرکدوم اونا رو توی قوطی های کوچیک سبک میرختم و خشکا رو هم توی کیشه فریزر .همونطور که در مورد وسایل خودم اینکارو کردم .

وقتی رسیدیم مشهد با اسنپ رفتیم به زائرسرایی که از طرف محل کار همسرم بهمون اقامت یک هفته ای داده بودند . محلش تقریبا نزدیک حرم بود . یه سوییت 60 متری دو خوابه با کلی ظرف و ظروف که البته صبحانه میدادند ولی ناهار و شام رو باید خودمون درست میکردیم .

غیبتش نباشه شما که نمیشناسید عین یک هفته مادرشوهرم خودشو زد به مریضی و پا درد و نه تنها توی آشپزی هیچ کمکی بهم نکرد بلکه یک استکان هم آب نکشید و علاوه بر اون دستور هم میداد. خلاصه ما هم گذاشتیمش به پای رضای خدا. هرچند که خودم از درد مهره های پشتم واقعا خوابم نمیبرد و الانم که اینجام هنوز درد دارم (درد نام دیگر من است) و دستام بخاطر این چهار پنج سالی که دوتا بچه شیر به شیر بزرگ کردم و کار خونه و بیرون رو با هم انجام دادم واقعا بیحس و حالن.

 

 

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

فاطمهفاطمه
3 آذر 98 17:22
زیارت قبول باشه. چقدر سخت واقعا. خدا بچه هاتونو حفظ کنه.