سفرنامه مشهد (1)
بالاخره همونطور که تو قصه ها برای نانا جونم میگم یه روز بابا جون اومد خونه و گفت بچه ها یه خبر خوب دارم براتون توی قرعه کشی اسممون در اومده و هفته آینده با هم میریم مشهد. ما هم خوشحال و خندان شروع به بستن ساکها و چمدانهامون کردیم
از روز قبلش که نانا گلاب به روتون اسهال شدید شده بود و همسرم میخواست روز حرکت قطارم بره سرکار .منم پامو کردم توی یه کفش که با این وضعیت نانا سوار قطار نمیشم و این بچه اسهالش خیلی شدیده و قطار 24 ساعت توی راهه و خدایی نکرده براش مشکل درست میشه . خلاصه همسری راضی شد که بچه رو ببریم دکتر . ساعت هفت صبح هر دو تا جوجه ها رو خواب و بیدار بغل کردیم وماشینو آتیش کردیم و به دنبال دکتر به راه افتادم . اولین درمانگاه نزدیک خونه مون هنوز دکترش نیومده بود پس رفتیم مرکز شهر و یه درمانگاه شبانه روزی پیدا کردیم و بالاخره نانا رو اونجا دکتر بردیم و یه شربتی برای اسهال دکتر بهش داد
برگشتیم خونه .من بودم و یه عالمه کار. هنوز ساکها رو نبسته بودم و باید برای توی راه غذا هم درست میکردم . نخودی را که چند روز خیسانده بودمو از فریزر درآوردم وگذاشتم آب بشه . نانا هنوز زیاد سرحال نبود صبحانه رو با هم خوردیم به زور بهش گردو و موز دادیم که همشو بالا آورد . ولی بعد از اون حالش بهتر شد و خدا رو شکر دیگه اسهالشم قطع شد.
بعد اون فلافلها رو سرخ کردم و در عین حال چمدان و ساکمونو بستم و به احوالات جوجه ها رسیدگی کردم . خلاصه ساعت دو عمه شون به همراه پدربزرگ و مادربزرگشون به دنبالمون اومدن . عمه مهربونشون ما رو به ایستگاه قطار رسوند و قطار حرکت کرد. یه کوپه چهار تخته رزرو کرده بودیم . یه روفرشی انداختم کف کوپه و همه کفشامونو در اوردیم تا دیگه راحت باشیم . حنا موقع سوار شدن به قطار خواب بود.
توی گوشیم یه عالمه بازی براشون ریخته بود تا سرشون گرم بشه و مثل سری قبل اذیت نکنن.
حنا که بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه میکرد. دخترم تعجب میکرد که اینجا کجاست دیگه . بعد از اینکه پنج دقیقه ای با حیرت اینور و اونورو نگاه کرد کم کم یخش آب شد و به همراه خواهرش شروع به کنجکاوی یا همون فضولی و شیطنت کردند...