نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

پارک کردن اسب زیر درخت

1398/7/22 10:14
نویسنده : فاطیما
121 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه به همسرم گفتم زنگ بزن پدر و مادرت ناهار بیان خونمون. گفت نه ما بریم اونجا گفتم آخه همیشه ما میریم زحمت میدیم بذار یه بارم اونا بیان گفت همین که میگم ما میریم اونجا. خلاصه راضیش کردم که ناهار رو من درست کنم و ببریم اونجا بخوریم.آخه مادرش مدتیه که مریضه و دلم نمی اومد اذیتش کنیم .

خلاصه به دلتون نیفته از اونجاییکه همسر گرام از ولایتمان در آخرین سفر چهار کیلو به خریده بود و یک کیلو از به ها رو مربا کردم ، دو کیلوش به چای به تبدیل شد و یک کیلوی آخری رو هم برای خورشت به نگه داشتم تصمیم گرفتم ناهار خورشت به درست کنم . 

مادرشوهر هم گفت که پلو زیاد داریم و فقط خورشتو بیارید . 

خلاصه ناهار رو درست کردیم و رفتیم .

از اونجاییکه جوجه های من توی اپارتمان حس اسارت دارن وقتی پاشون به خونه ویلایی پدربزرگ میرسه از لحظه ورود چهار نعل میتازن و میریزن و میپاشن تا وقتی برمیگردیم . دریغ از اینکه یه ثانیه بخوابن.

من بیچاره ام که یکسره باید دنبالشون کنم و کنترلشون کنم و وسایلی که در حال سقوط هستند رو روی هوا بقاپم و درهایی که دارند کوبیده میشن رو بگیرم تا صدای پدربزرگ در نیاد. 

خلاصه بعد از ناهار تا دم غروب بجای اینکه کمی استراحت کنم دنبال اون دو تا وروجک دویدم خواستیم بلند شیم بریم خونه که مادرشوهر گفتن نه شام اینجایید و زنگ زدم اون یکی دختر و پسرم هم بیان اینجا.

این بود که درست کردن شام برای اونا هم افتاد گردن من!!!!!!😖

حالا شام چی بود؟ کاش یه برنج و خورشت بود. شامی کباب برای ده دوازده نفر! اونم توی ماهیتابه روهی!

از این بدترم میشه ؟!

در حالی که هلاک بودم از شیطنت بچه ها شروع کردم به درستیدن شام و دخترا رو سپردم دست پدرشون.

همین جور مشغول سرخ کردن شامی کباب ها و نذر و نیاز برای وا نرفتنشون بودم که دیدم خبری از جوجه ها نیست . اومدم توی هال دیدم باباشون بیخیال تلویزیون نگاه میکنه گفتم بچه ها کجان گفت نمیدونم فکر کنم توی حیاط باشن!

رفتم توی حیاط دیدم نانا یه جاروی دسته بلند رو گذاشته زیر درخت و کنارش روی زمین پهن شده و داره با جاروهه حرف میزنه تا منو دید گفت مامان من اسبمو اینجا زیر درخت پارک کردم ولی حنا داره خرابکاری میکنه .

برگشتم سمت حنا و دیدم نشسته کنار قابلمه بزرگی که توش برنج ایرانی بود و مادرشوهرم گذاشته بود تا هوا بخوره و مشت مشت برنج روی زمین میریزه و با دست پخش میکنه .وقتی نگاهش به من افتاد با لبخند پیروزمندانه ای بهم گفت: خوب بود؟!

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)