نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

داستان زندگی من قسمت اول

مادرم در حالیکه یک دختر دو و نیم ساله و یک پسر یکساله داشت متوجه شد که به من بارداره . ببین دیگه چقدر اضافی بودم من .  و از اونجاییکه مستاجر بودیم و جنگ بوده و اخلاق بابام هم تعریفی نداشته مامان عزیزم نهایت تلاش خودشو کرد تا منو سقط کنه . از بلند کردن کپسول گاز بگیر تا پریدن از روی رختخوابا.  اما من جام محکم بود . از همون موقعا بیدی نبودم که با این بادا بلرزمم . پس موندم و از همون روزگار تصمیم گرفتم که محکم باشم و حتی وقتی مامانم که خدای من روی زمین هست هم منو نخواد بازم نشکنم و تحمل کنم و کم نیارم. بعدها مامانم که تعریف میکرد این کارهاشو برام گفت که اگه میدونسته که قراره من به دنیا بیام هیچ وقت همچین کارهایی نمیکرده. س...
14 مهر 1398

سفر

سرحالم. میدونید چرا/ رفتم شهرستان منزل پدر و مادرم و زیارتشون کرم. خداییش پدر و مادر زیارت ندارن؟ خداییش کجای دنیا به اندازه منزل پدری امن و آرامش بخشه؟ خدایا همه ی پدر و مادرا رو حفظ کن و سایشونو بالای سر بچه هاشون مستدام کن. جونم براتون بگه که بلیط اتوبوس رو اینترنتی رزرو کردم و قرار شد که من و جوجه ها اول بریم بعد فرداش همسری بیاد سراغمون و روز جمعه همگی با هم برگردیم . توی اتوبوس من و جوجه ها دو تا صندلی داشتیم و تا رسیدیم تا تونستن شیطونی کردن و وروجک بازی در آوردن. بعد که رسیدیم دادشم که اونم از یه شهر دیگه با خانم بچه هاش اومده بود سر بزنه منزل بابا ، اومد دنبالمون خلاصه دو سه روزی مامانو حسابی خسته کردیم البته...
13 مهر 1398

جملات قصار حنا

دختر دومم حناست الان یکسال و نه ماهشه. وقتایی که سرکارم میذارمش پیش مادربزرگ و پدربزرگش هر از گاهی با جمله قصاری روحمو شاد و متعجب میکنه. دیروز آخر وقت کاری گوشیم خاموش شده بود و نشد اسنپ بگیرم. آژانسم که دیر اومد و ما یعنی من و نانا تقریبا با بیست دقیق تاخیر رسیدیم خونه پدرشوهرم. حنای ملوسم دقیقا متوجه شده بود که ما دیر رسیدیم اومده بود توی در راهروی ورودی ایستاده بود. گریه میکرد و میگفت مامان مامان . چهره مهربون کوچولوش هنوز جلوی چشممه. حنا همه ی زندگیمه. قلبمه. جونمه. عمرمه. حرارت توی قلبمه. شادی ته دلمه.  همه چیزمه. اینا رو الان که میگم یاد روزی که فهمیدم باردار شدم میفتم . اون موقع نانا دقیقا همسن الان...
9 مهر 1398

تصمیم کبری

آقا از امروز دیگه تصمیم گرفتم واقعا بنویسم  جدی جدی میگم. داره زمان میگذره و من از روزنوشت کودکی فرشته هام دارم جا میمونم ای بر پدر اونی که اینستاگرامو آآفرید اینجوری چشمه ذوق ما رو خشکوند تا میای عکس بچه ها رو بذاری باباشون میگه نذار چشمشون میکنن تا میای متنی بنویسی میبینی کل فک و فامیل خودت و همسر اونجا همشو میخونن هی مجبوری حرف دلتو از هزار تا فیلتر رد کنی آخرشم معلوم نیست چی ازش در بیاد. خداییش دنیای وبلاگ نویسی خیلی بهتر نیست؟ همین که من اینجا میشینم خیالم راحته کسی منو نمیشناسه و هر چی دلم میخواد مینویسم . خوب از کجا شروع کنیم|؟ آها اولش اینکه روز تولد نانا خانم اومدم میز ناهارخوری رو با یه دست برداشتم و...
8 مهر 1398

نانای من

نانا اسم مستعار دخترمه که زمانی که من سر کار هستم پیش مادربزرگ و پدربزرگشه و من خوشحالم از اینکه اونا هستن و مجبور نیستم فعلا دخترکمو به مهد بسپارم . خدا همه ی پدر بزرگ مادربزرگا رو حفظ کنه و بهشون سلامتی و طول عمر بده . وجودشون واقعا نعمت بزرگیه .
18 تير 1396

من و جو جه هام

سلام  من یک زن 34 ساله هستم . شاغل در یک آزمایشگاه دولتی . مادر یک دختر ناااز دو ساله و یک نینی دیگه که فعلا توی دلمه و چهار ماهشه. اینجا میخوام از خاطرات خودم و جوجه هام بنویسم و امیدوارم در آینده خاطرات الانو بخونن و لذت ببرن  با من همراه باشید دوستان گلم 
18 تير 1396