داستان زندگی من قسمت اول
مادرم در حالیکه یک دختر دو و نیم ساله و یک پسر یکساله داشت متوجه شد که به من بارداره . ببین دیگه چقدر اضافی بودم من . و از اونجاییکه مستاجر بودیم و جنگ بوده و اخلاق بابام هم تعریفی نداشته مامان عزیزم نهایت تلاش خودشو کرد تا منو سقط کنه . از بلند کردن کپسول گاز بگیر تا پریدن از روی رختخوابا. اما من جام محکم بود . از همون موقعا بیدی نبودم که با این بادا بلرزمم . پس موندم و از همون روزگار تصمیم گرفتم که محکم باشم و حتی وقتی مامانم که خدای من روی زمین هست هم منو نخواد بازم نشکنم و تحمل کنم و کم نیارم. بعدها مامانم که تعریف میکرد این کارهاشو برام گفت که اگه میدونسته که قراره من به دنیا بیام هیچ وقت همچین کارهایی نمیکرده. س...